تاریخ انتشار :يکشنبه ۱۸ شهريور ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۵۴
کد مطلب : ۳۷۰۹
تعداد نظر۲
جالب است ۲
پنج‌ غزل دلنشین، در سوگ قهرمان ملی، شهید "احمدشاه مسعود"

سرِ آن سرو قامت رفت اما ریشه‌اش مانده‌ست

سرِ آن سرو قامت رفت اما ریشه‌اش مانده‌ست
■ مهران پوپل[شاعر جوان افغانستانی]
این پنج غزل را در سال‌های مختلف نوشته‌ام. به مناسبت ۱۸ سنبله، سالگرد شهادت آن فرمانده‌ی نامدار، از این شاعر پشتون تقدیم می‌شود به روح بلند قهرمان ملی، شهید "احمدشاه مسعود"...و البته در این مورد پشتون بودن را از آنرو ذکر می‌کنم که شاید در این روزگاران پر از کینه، قدری احساس همدلی را در همه‌ی ما زنده کند.

□ غزل یکم
سرِ آن سرو قامت رفت اما ریشه‌اش مانده‌ست
خدا را شکر که در بین ما اندیشه‌اش مانده‌ست

اگر لازم شود ما کوه‌ها را می‌کَنیم ای دوست!
خود فرهاد اگر چه رفته اما تیشه‌اش مانده‌ست

خوراک آهوی این دره خواهی شد، بگو از من
به روباهی که با نیرنگ پا در بیشه‌اش مانده‌ست

همان آیینه‌ای را که شکستی، ممکن است امروز
تورا زخمی کند چون خُرده‌های شیشه‌اش مانده‌ست

مپنداری که بی‌فرمانده خواهد ماند این لشکر
که شاگردی برای پیشبرد پیشه‌اش مانده‌ست

□ غزل دوم
تو ابراهیمی و وقتی تو را نمرود برمی‌داشت
اگر افروختی آتش، جهان را دود برمی‌داشت

تو از خوف خدا شب گریه می‌کردی، یکی فردا
به جای قطره‌ی اشک تو «شامقصود» برمی‌داشت

در آن راهی قدم برداشتی که مطمین هستم
اگر جای تو جبراییل هم می‌بود برمی‌داشت

فرو خوردیم وقت رفتنت بغض دل خود را
اگر که می‌شکست این شهرها را رود برمی‌داشت

در آن دم کربلا «خواجه بهاءالدین» شد و دیده‌ست
تورا عین حسین آن کس که خون آلود برمی‌داشت

وطن جان! خواب دیدم پرچم افتاده بر خاکِ-
تو را مردی شبیه حضرت مسعود برمی‌داشت

□ غزل سوم
از آن زمان که تو کردی صعود فرمانده
غم آمده‌ست به شهرات فرود فرمانده

و بیشه‌ای که به پاس تو سبز بود گم است
میان آتش و خوناب و دود فرمانده

و صورتی که به یُمن تو سرخ بود، شده‌‌ست
پس از عروج تو دیگر کبود فرمانده

سپاهیان تورا کاش که خدا هرگز
به رفتن تو نمی‌آزمود فرمانده

گزافه نیست بگویم که جِنّ و اِنس و مَلَک
به روح پاک تو گوید درود فرمانده

□ غزل چهارم
بعد از تو خاک بر سر این خاندان نشست
در دودمان شیر پس از تو سگان نشست

تو نیستی دوباره به حرکت درآوری
وقتی که در میانه‌ی ره کاروان نشست

دیگر بهار گردش ایام ما نداشت
بعد از تو باغ تا به ابد در خزان نشست

تقدیر گلّه‌ها به جز از مرگ نیستند 
وقتی به پای بوسیِ گرگی، شبان نشست

پنداشتند کج بگذارند کلاه را
در منصبِ ولایت تو می‌توان نشست

از عقل دور نیست اگر که خبر رسد
از بهر دست بوسیِ تو آسمان نشست

از لحظه‌ی عروج تو ای افتخارِ قرن!
در سینه داغ رفتن یک قهرمان نشست

□ غزل پنجم
تو با خونت اگرچه کرده بودی آبیاری‌‌ها
پس از تو رفت جنگل جانبِ بی‌بند و باری‌ها

تو سر دادی برای خاک کشور لیک بعد از تو
نشد پیدا کسی از آن نماید پاسداری‌ها

نزن دم پیش مرغان اسیر از اوج پروازت
چه می‌دانند از مفهوم آزادی، قناری‌ها؟

جهان کوچکتر از آن بود تا تو جا شوی در آن
تو و باغِ بهشت اکنون و ما و سوگواری‌ها

نه تنها پنجشیر امروز در سوگ تو می‌گرید
که می‌گریند در سوگ تو حتی قندهاری‌ها https://panjshirnews.com/vdca.wnek49n0o5k14.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

بسیار زیبا